از شمارۀ

لنگرانداختن در آب‌های ناشناخته

روزنگاریiconروزنگاریicon

فارسی خودش تعلق است

نویسنده: محمدرضا هاشمی

زمان مطالعه:6 دقیقه

فارسی خودش تعلق است

فارسی خودش تعلق است

اول دبیرستان بود که با یکی از همکلاسی‌هایم گلاویز شدم. اینکه چرا با هم دعوا کردیم و دعوا سر چه بود را یادم نیست، ولی یک چیزی خوب مانده پس ذهنم: او به جای اینکه به من بگوید «توله‌سگ» گفت «افغانی». یعنی بعداً برای تحقیر من توضیح داد که افغانی را جایگزین توله‌سگ کرده. معطل نکردم؛ زدم زیر گوشش. رفتیم کنار میز ناظم. پرسید چرا زدی؟ گفتم به جای توله‌سگ گفت افغانی. با اینکه من نه افغانستان را دیده بودم و نه افغانستانی بودنم را انتخاب کرده بودم، اصلاً من تمام عمرم را اینجا زندگی کرده‌ام، نه افغانستان. اما به هر حال، به صورت قانونی نمی‌توانستم حرفی بزنم. ظاهراً در این مورد به‌خصوص، همه تسلیم قانون بودند. من اما روزبه‌روز بیشتر عاشق ایران می‌شدم و توی این جمله ذره‌ای اغراق نمی‌کنم. مقدماتی جام جهانی ۹۸ فرانسه بود؛ بازی معروف ایران و استرالیا، ۸ آذر ۱۳۷۶. توی سالن دبستان «فلق» یک تلویزیون سیاه‌وسفید گذاشته بودند. من و بقیه‌ی هم‌مدرسه‌ای‌ها زل زده بودیم به تلویزیون. آن روز نه متوجه این جدایی‌ها بودم و نه کسی بابت اینکه چرا نشسته بازی ایران را نگاه می‌کند سرزنشم می‌کرد. خداداد عزیزی که گل زد و ایران رفت جام جهانی، زارزار گریه می‌کردم. من ذوق‌مرگ شده بودم، همه‌ی خانواده ذوق‌مرگ شده بودند. این یکی تکلیفش مشخص بود. بعد که مدام یادم می‌آمد به صورت قانونی کجایی هستم... داشتم رقابت نماینده‌ی تکواندوی افغانستان و ایران را توی المپیک لندن می‌دیدم. مسابقه که شروع شد، نمی‌دانستم وقتی هم‌وطن قانونی‌ام دارد به هم‌وطن واقعی‌ام لگد می‌زند، خوشحال باشم یا نه؛ هورا بکشم یا خفه‌خون بگیرم. انگار خودم هم داشتم آن وسط لگد می‌خوردم. طاقتش را نداشتم و فقط یک کار از دستم بر می‌آمد: تلویزیون را خاموش کردم.

 

تعلق داشتن برای من یک چیز است و بروز این تعلق چیز دیگر، و راستش حالا دومی به مراتب از اولی سخت‌تر است. انگار نمی‌توانم یا اجازه ندارم بگویم به سرزمینی که در آن بزرگ شده‌ام تعلق دارم. من این‌جایی‌ام، اما هم‌زبان‌های من سال‌هاست تلاش می‌کنند مرزی بکشند و خط‌وخطوطی بسازند و تصوری ایجاد کنند که انگار این دو سرزمین هیچ نسبتی با هم ندارند. من چطور می‌توانم ۳۷ سال زندگی در ایران را بجنبانم و تکان بدهم و از هر چی تعلق به ایران است خالی‌اش کنم؟ من سال‌هاست که دارم تعلقم به ایران را هورت می‌کشم، ولی یک عده مدام از من می‌خواهند انگشت به گلو بیندازم و هرچه عشق و دوست داشتن است را بالا بیاورم و بریزم دور. من برای سوار شدن بی‌هراس و واهمه به قطاری که تهران مقصدش باشد دلم لک زده؛ به اینکه با خیال راحت بروم دریا را ببینم، یا هر بار یک نفر توی فرودگاه و ترمینال و نمایشگاه کتاب جلویم را نگیرد و سرتاپایم را نگردد. هربار دلم می‌خواست بگویم آقا من ۳۷ سال است اینجا زندگی می‌کنم، ولی انگار صدایم از ته چاه می‌آید. بم است. تعلقم به دریا، به سفر، و به هر چیز دیگر را هم انگار نمی‌توانم بروز بدهم چون قانون می‌گوید از جای دیگری آمده‌ام.

 

چند سال پیش رفته بودم سینما. توی فیلم، خانم بازیگر آمریکایی رفته بود توی خانه‌های قدیمی کرمان و دنبال خاطرات کودکی‌اش می‌گشت. جمله‌ی ساده‌ای گفت که تا قبل از این، کسی این‌طور جمع‌وجور و روشن و درست نگفته بود: اینکه سرزمین مادری‌ات جایی است که تو از آن خاطره داشته باشی. بالاخره سال ۱۳۹۲، برای اولین بار در ۲۶ سالگی، پایم به کابل باز شد و زندگی تازه‌ای را شروع کردم. پس ذهنم این‌طور که لابد هرچه بیشتر بمانم، سرزمین قانونی‌ام من را به خودش می‌کشد و کاری می‌کند کارستان؛ بالاخره افغانستان من را بعد از ۲۶ سال به خاطر می‌آورد و مثل مادری دلسوز به گهواره‌اش می‌کشاند. اما نشد. شب‌ها توی کابل می‌خوابیدم اما خواب مشهد را می‌دیدم. توی خواب، برای دلتنگی‌هایم گریه می‌کردم؛ برای خیابان‌ها، برای بوتیک‌ها، و برای دوستانم که پای یک جلد شناسنامه و چشم‌های کشیده‌ام را به رفاقت‌مان باز نمی‌کردند. آن روزها در کابل کار به جایی رسیده بود که دنبال رفع دلتنگی بودم.

 

عین دیوانه‌ها خیابان‌ها را گز می‌کردم و از راه رفتن خسته نمی‌شدم. روی در و دیوار دنبال نشانه‌ای از ایران بودم. توی چهارراه انصاری کابل، رستورانی بود به اسم «شیراز». هر وقت تابلوی رستوران را می‌دیدم، به این فکر می‌کردم چرا ما در مشهد رستوران کابل نداریم؟ یا مثلاً نزدیکی‌های محل کارم در یکی از سرک‌های خیابان وزیر اکبرخان کابل ـ که محله‌ی دیپلماتیک پایتخت بود ـ رستورانی به اسم «شاندیز» بود که گاه‌گداری با همکارانم می‌رفتیم آنجا نان چاشت، ناهار بخوریم. آن‌ها می‌رفتند تا دلی از عزا دربیاورند و من می‌رفتم تا دلتنگی‌ام را کم کنم. هنوز لقمه‌هایی که با بغض فرو می‌رفت را یادم هست؛ که مثل گلوله‌های سربی داغی آرام پایین می‌رفتند. یک کار دیگر هم می‌کردم. شروع کرده بودم به گپ زدن با راننده‌تکسی‌های کابل که خیلی‌های‌شان روزگاری در ایران زندگی می‌کردند. خاطرات خوب‌شان خلاصه می‌شد در ایران، و خرده‌خاطرات دیگران به جاهای دیگری تعلق داشت. جوس‌فروشی‌های آب‌میوه‌فروشی کوته‌سنگی، برای کشاندن مشتری بیشتر، صدای بلندگوهای‌شان پر می‌کردند از صدای آبی و معین و سیاوش و چاوشی. آب‌هویج می‌خوردم تا صدای آن‌ها را بشنوم که تعلقم را بگشم، قطعش کنم، ۲۶ سال زندگی در ایران را پرت کنم یک گوشه‌ای. توی آن انفجار و انتحار کابل، من بی‌ترس و واهمه می‌رفتم تا دلتنگی‌ام را کم کنم؛ ولی مگر می‌شد؟

 

سال ۱۳۹۵ شده بودم مسئول اخبار فارسی یکی از تلویزیون‌های افغانستان. روان‌شاد استاد رهنورد زریاب روزی سه ساعت می‌آمد آنجا و من از اینکه شاگردش بودم کلی پُز می‌دادم. آن روزها مرزها باز شده بود و کلی پناه‌جوی افغانستانی و سوری رفته بودند سمت اروپا. یک روز از استاد زریاب پرسیدم: فرق افغانستانی‌هایی که امروز به اروپا می‌روند و افغانستانی‌هایی که در اواخر دهه‌ی ۵۰ و ۶۰ به ایران رفتند چیست؟ آنجا استاد حرفی زد که خیلی به دلم نشست. گفت: «آن روزها وقتی افغانستانی‌ها به ایران رفتند، از یک کشور فارسی‌زبان به یک کشور فارسی‌زبان دیگر رفتند. این زبان مشترک اهمیت زیادی دارد. اما مهاجران امروز از یک کشور فارسی‌زبان به یک کشور اروپایی می‌روند که هر کشورش به زبانی سخن می‌گویند و نباید انتظار داشت که از این مهاجران، شاعر و نویسنده به وجود بیاید».

 

افغانستانی‌ها خوش‌شانس بودند که حتی موقع آوارگی می‌توانستند به جایی آواره شوند که زبان فارسی، متر و معیارش بود؛ به جایی که امتداد تعلق‌شان بود؛ به جایی که شاعر بودن و نوشتن و حرف زدن را فراموش نمی‌کردند. آخر آدم چطور می‌تواند چنین تعلقی را از بین ببرد؟

محمدرضا هاشمی
محمدرضا هاشمی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.